برفِ سُرخ

ساخت وبلاگ

هشتمین روز از پنجمین ماهِ هشت سالِ پیش. سه روزِ سخت گذشت. در تاریکی و ترس و هراس و نکبت. آخرین‌شان من بودم، وقتی که خبر آوردند که همه آزاد شدند جز من، مادر در را بست، خودش را زد:فکر نمی‌کردم هرگز ببینمت... بعدتر وقتی گفتند برو باور نمی‌کردم. 

امروزِ هشت سالِ قبل، ساعاتی که تاریک‌تر بودند. بعدتر جاده‌ای پر از ماشین و هیاهو، باریکه‌ای کنارش، خارزار، زخمهایی به چرک، پایی هم که برهنه است و تنی که فرسوده. یادش می‌آید چشمان‌اش هراس بود شاید. 

پانزده روز بعد از شب. زبان باز کرده. ولی سفر آغاز شده. ماه‌های دربه‌دری، روزهایی جنوب، شبهایی شمال، وقتهایی مغرب، ایامی مشرق، ساعاتی که کش آمده‌اند، درد و محنت را کشدار می‌کنند. چشم مادر را نمی‌بینی، چشم‌اش کم سو شده. صدایش را به زحمت، قلبها هنوز تند تند می‌تپند. دلم برایت تنگ شده، می‌خواهم ببینمت. 

ماه‌های بعد شروع شد، شبی که عصا آمد. حالا چندمین سال است. 

هنوز در به‌در این طرف و آن طرف... 

امروز هشتمین سالِ آن روز است... هنوز آزاد نشده‌ام شاید... یا، هنوز بیرون نیامده‌ام انگار... کسی خبر دارد؟ 

با خودش شاید هم زمزمه می‌کرد:

روزی که برفِ سُرخ ببارد از آسمان

بختِ سیاهِ اهل هنر سبز می‌شود

و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : برفِ,سُرخ, نویسنده : 3genesis0 بازدید : 73 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 5:02