sub specie aeternitatis

ساخت وبلاگ

می‌خواهم سعی کنم تجربهٔ تازه‌ای را بازگو کنم‌‌؛ و اگر فعلاً از دردی که در تار و پود و نسیجِ جسم‌ام می‌پیچد و این ساعتم را مثل همهٔ این روزهایم محنتی کرده و من خسته از این چیزهای مشابه، و به هر ترتیب این درد و دروهای تکراری و ملال‌آور نوشتن را سخت می‌کند و فسردگی دلم در این شب دیجور را شدیدتر، تیغ درد را تیزتر و درد هر دم فروتر، بگذرم و بتوانم کمی بنویسم، شاید این چیزها را بنویسم. 

مرز مرگ و زندگی کجاست؟ و سرحد آنها کجا؟ دقیقاً نمی‌خواهم، ولی کجاست؟ این روزها اقلیم غریبی است. توگویی هذیانی و یا وهمی، خوابی یا کابوسی یا رؤیای غریبی. ولی احساسم اینست که وارد اقلیم غریبی شده‌ام؛ و البته دست و دلم چقدر که میلرزد. 

مرزها کجایند؟ نمی‌دانم چرا، ولی یاد این سخنِ آن قدیسِ نامه‌سیاه افتادم:

'Quid est ergo tempus? Si nemo ex me quaerat, scio; si quaerenti explicare velim, nescio'.

"زمان چیست؟ اگر کسی از من نپرسد، پاسخش را می‌دانم؛ ولیک دربارهٔ آن[ =زمان] از من بپریند و بخواهم توضیح بدهم، دیگر آن‌را نمی‌دانم". 

من البته احساس می‌کنم در مهی غلیظ  قرار دارم، بر آستانهٔ دره‌ای شاید و یا دشتی! اینقدر روشن نمی‌بینم؛ حتی دربارهٔ آنچه از من نپرسیده‌اند، حتی آنچه از خودم نپرسیده‌ام. جهان این روزهایم چقدر دودناک... جه دردناک...

مرزهایم با جسم‌ام گره خورده، جانم نیز با جسم‌ام، و جهانم با همهٔ این سه. مرزهای جسم و جان و جهانم وجهاننگریی‌ام همه درتنیده. هرچقدر این روزها احساس می‌کنم مرزهایم محدودتر می‌شود جهانم نیز تنگ تر می‌شود. می‌خواهم بفهمم چقدر« مانده »برایم؟ چقدر زمان دارم، ولی سخت است. این روزها زمان کش می‌آید و حتی زمان طعمی دارد! عجیب نیست زمان هم طعم دارد؟! گاهی شاید بویی نیز. طعم این روزهای زمان-و این اولین بار است و تازگی است که فهمیده‌ام زمان « طعم » دارد-،ببسیار تلخ است، گاهی چونان زهری. زمانی گاهی انگار نمی‌گذرد، زمانی گاهی انگار می‌ایستد، گاهی کش می‌یابد و گاهی قوس و پیچشی. زمان گاهی« مثل دشنه‌ای زنگار بسته فرصت را از بریدگیهای عصب می‌گذراند.  » زمانی گاهی نرمتر می‌شود و گاهی سخت‌تر. گاهی صلب و واهی فشرده، گاهی که بیشتر آهسته می‌شود بیشتر استخوانهایم تیر می‌کشدصفحهٔ زمان گاهی نجوای قرمزی دارد شاید.« هیچ چیز، هیچ روندی با سپری شدن زمان نمی‌توان سنجید.  » زمان پر از "آنات"، انگاری تمام "تصادف"، تصادف مدام و مکرر... حادثه‌ای مکرر... من هم حادثه‌ای شاید. زندگی که می‌کنیم، تصور می‌کنیم گذر زمان را حس می‌کنیم-اگر اصلا گذر زمان معنایی داشته باشد و واقعی باشد-،وفرض می‌کنم در زمان زنده بودنم گذر زمان را حس می‌کنم، مرگ که سر می‌رسد چه می‌شود؟ فکر می‌کنم دیگر گذر زمان را حس نمی‌کنم! "مرگ قطع می‌کند، تغییر نمی‌دهد" ، "مرگ دیگر تصادف و حادثه و رویدادی و آنی از آنات زندگی نیست، ما مرگ را تجربه نمی‌کنیم"، جهان با زمان معنی دارد، جسم‌ام نیز با جهان و زمان، مرگ قطع کردن زمان است، پس پایان جهانِ من است. مرگ چقدر غریب است. چه حیرت کرده‌ام! 

سودای جاودانگی اینست: من در دیرندی بی‌پایان از زمان قرار بگیرم. اما چطور مکگن است مقید به زمان بود-ولو زمانی بی‌پایان-، و جاودانه بود؟ نه این تصور از جاودانگی مسخره است. باید در مرتبهٔ دیگری بروم: بیزمانی. بیزمانی یعنی زمان حال یعنی "آنِ" زمانی. یک آن از آناتِ زمان دقیقاً چیست؟ هیچ. زمان هیچ به ما نمی‌دهد، پس جهان هیچ چیزی نمی‌دهد. معنایی هم نمی‌تواند داشته باشد جایی که هیچ چیزی نیست. دقیقتر:جهان پوچ است. و من در این پوچی این بیزمانی این سبکی بینهایت شاید غوطه‌ور و البته در چنین جایی جاودانه! عجیب است. انگار دارم هذیان مرگ می‌گویم. 

درد می‌پیچد و نای ادامه دادن کوتاه تر... و عجیب است یک معنای قدیم« نای » یعنی زندان... 

مرزهای من محدودیت من‌اند و البته محدودهٔ امکاناتِ من هم هستند. مرزهای من نه فقط محدودیت که امکان من نیز هست. من در این محدوده امکانی دارم نه خارج از آن. مرزها که رو به سرحد خود بروند من تمام می‌شوم. جسم و جان و جهانم همگی در انتهای مرزهایم تمام می‌شوند. وقتی در این شرایط و اوضاع و احوال باشی بخودت می‌گویی شاید هم واقعیتِ صُلب و سخت این بار زورش چربید و باورهایت هرچقدر هم استوار شکسته شدند. چه می‌کنی؟ مرزهایت در نهایتشان، حدودت در سرحد شان و جهان هم هیچ و پوچ. من سعی می‌کنم بپذیرم این ساعات آخر است. هرکند بترسم و رنج ببرم. بعد تمام تلاشم را می‌کنم. نه برای تغییر جهان و مرزهایم که مرگ برود. مرگ ضرورتی است که همهٔ امکانها را قطع می‌کند. زمان یعنی داشتن امکان، جهان یعنی ابزار امکانها. لااقل برای من. حالا سعی می‌کنم در این هیچی و پوچی کاری کنم. قبل از اینکه همه چیز فطع شود و مرگ تمامم کند. "الان" از هرآنچه در توانم هست خرج می‌کنم. نمی‌دانم قرار است به‌زودی بمیرم یا نه، اوضاع جالب نیست خوب هم نیست،ماین روزها هم درد بیشتر و رنج بیشتر گاهی، اما نه همیشه، اما تجربهٔ این روزهایم می‌گوید وقتی در آستانه قرار گرفته‌ای انگار آتشی از نا کجا شعله‌ورت کند. سعی نمی‌کنی زنده بمانی، سعی نمی‌کنی کش بدهی، سعی می‌کنی بهترش کنی... گاهی هم این روزها به همه چیز می‌خندم به اینکه چقدر این پوچی مضحک است و خنده‌ام می‌گیرد، اما مهمتر سعی می کنم بهترش کنم... این مهمترین چیزی است که می‌فهمم این روزها... وقتی در مرزهایی وقتی در حدودی بهترش کنی... بعدش دیگر مهم نیست... حالا فکر می‌کنم مرده‌ام... خوب است... 

شاید هم از شدت درد و رنج و یا حزن:

وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ 

و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3genesis0 بازدید : 108 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 5:02