او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش

ساخت وبلاگ

شبِِ قبل خبر رَسیده بود، بلیت گرفتم، فردا شب، حدودِ ساعت 8 شب، داشتم آماده میشدم که به فرودگاه بروم. پرواز تأخیر داشت. باید میرفتم قزوین، پویان-دوستی بغایت عزیز و مهربان و صمیمی-، در وضع‎وحالِ بدی بود. با لیلا تماس گرفته بودم که می‎آیم. گفتم به پویا خبری نرسد، اگر نه ممانعت میکرد و دوست نداشتم در آن اوضاع و احوال برای من وقت و انرژی بگذارد که نیا و البته من هم حرف گوش نمیکردم... مادرش-که دوست میداشتم‎اش چه بسیار-، سکتۀ مغزی کرده بود، دو روز بعدتر، صبح، پایِ میز صبحانه خبر رسید که تمام کرده...

داشتم آماده میشدم بروم فرودگاه، غمگین بودم، چند روز پیشتر، دوستی دیرین، عزیزی یگانه، یکی از صمیمیترین دوستانی که در زندگی داشتم، و یکی از شریفترین انسانهایی که دیده بودم و چشم روزگار بخود دیده بود-و اگر اندک خوبی‎ای داشتم بخاطر همنشینی با نازنینی چنو بود-، تصادفی کرده بود، دور از سرزمینی که زندگی میکنم، در قارۀ دیگری، و در سرزمینِ مادری‎اش-بعد از مدّتها به موطن‎اش بازگشته بود و حالا تصادف...-، هیچ چیز خوب نبودف چراغهایِ اُمید کم‎سو بودند، شبی که پرواز داشتم، ساعتی قبل از حرکت تلفن زنگ خورد. خبر کوتاه بود، انگاری دُنیا بر سرم آوار شود: تمام کرد... گریه کردم، دوست داشتم فریاد بکشم امّا نمیشد، انگار دهانم را دوخته باشند... آوارِ غیاب‎اش هنوز تازه است، خاکسترش هنوز آتشی است که زبانه میکشد، زخمِ نبودش بر جانم تا اعماقِ تن و جانم را سوراخ کرده... یادش همیشه اشکی در گوشۀ چشم‎ام است، بغضی که همچون گرهی گلوگاه را سد کرده باشد... هق هقی که خفه‎ام میکند... نَفَس حبس میشود در سینه... امروز اوّلین سال است ... مادر پویان، و رفیقی مُوافق... 

آن روزهای آخِر آمده بود سری بزند به من. مدّتها بود ایران نیامده بود، چه شاد بود که دوباره توانسته بیاید، قرار بود برود به دوستان سر بزند، هوایی تازه کند، و تابستان را برگردد و چند ماهی بماند اینجا، همچون گذشته. این پا و آن پا میکردم زودازود برگردد. رفت و هیچوقت برنگشت...خاکستری بر شانۀ باد و بر پهنۀ دریا...

مکانش تُهیتر ...این روزها دلتنگتر... تلختر...تلختر...

و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3genesis0 بازدید : 68 تاريخ : يکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت: 19:56