تو را حکایت ما مختصر به گوش آید...

ساخت وبلاگ

چند نفر را از نزدیک می شناسم که به همین "برج چهارم" و همین نوعش مبتلا بورند و دست بر قضا بر بالینشان بوده ام. پس با چیزی که می شود دید چندان غریب نیستم ولی یا چیزی که دارد رخ می دهد بیشتر غریبه. به دانسته های پزشکی ام چیزکهایی اضافه می شود، که البته مثل دانسته های دیگرم جندان مهم نیست. شخصاً درباره ی فلان و بهمان زندگی چیز زیاد خوانده ام ولی چندان زندگی نکرده ام؛ حاصل اینکه دانسته ها چیزی هستند اما مهمتر: به تجربه تاطه می فهمم که کسانی که می نشاختم و به همین قصه مبتلا یوده اند چه می کشیده اند! 

دو روزی بود برگشته بود ایران، چندان بد نبود اما خوب هم نبود. دومین روز غروب، غروب مهرماهی که آن خواهر مهربان زنگ زد و گفت: تمام شد. آنهای دیگر هم نماندند. ولی همه رضامندانه، با رضایت باطن و نطد عزیزانشان تمام کردند. حتی وقتی رضا برگشت ایران توی فرودگاه پیشش بودم و بعدتر هم. رفته بودم پیش دوستس دلتنگیها را گریه کنم و دلنگرانیها را بگویم. حرفها اثر نکرد. حین برگشتن، چشم در چشم خورشید پاییزی. تمام کرد. دلم برای همه تنگ شده. برای همه شان که نیستند. ببشتر دلم برای همین یکی دو نفری که الان دارم و هستند و قدرشان نشناختم تنگ شده. همین الان که در تخت از شدت حزن نفسم مشرف به موت است، مچاله به گوشه ای افتاده از اندوه چگال شده از غربت انگاری دارم در تخت فرو می روم و تخت مرا می بلعد. دلتنگ تر... هوای اینجا چقدر غربت دارد و بی کسی...

*امیددارم همین یکی دو تنی که دارم و عزیز می دارم،  تندرست باشند و بمانند و خوب و خوشتر. .. دلم گرم می شود حتی در غربت اینجا و این روزهای ناخوب...

و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3genesis0 بازدید : 72 تاريخ : يکشنبه 18 تير 1396 ساعت: 1:02