جُعِلْلتُ فِداکَ...

ساخت وبلاگ

پیرزن همیشه در معروفترین میدان شهر و روبروی بانک بزرگ بساطش را پهن می کرد، جسه ای شبیه مادرم داشت و سیمای شبیه مادربزرگ( مادر مادرم). گویی نادربزرگ قصه های مجید. سالها بعد فعمیدم خانه اش در خیابان خودمان است، نزدیک نانوایی. مشتری اش بودم، بافتنی هایش همه عالی بودن. کیسه یا جوراب یا هرچه فرقی نمی کرد، رنگهای شاد برای بافتنی انتخاب می کرد، و طرحهایی دلنشین. آرام بود. ساکت بود، انگار خاموشی ابدیت. یک روز به مادر جان گغتم می شناسی اش؟ گفت بله. مادر قصه کرد. میگفت سالهای دورتر « نیروگاه »خانه داشته، میشناختش حتی. نیروگاه یا کارمندان فدیم بودند و یا بعدتر جنگ زده ها. میگفت پسری داشته. شاید تک پسری و شاید تنها امیدش. 

همیشه سرش پایین بود، چه وقتی راه میرفت چه وقتی از او چیزی می خریدیم چه وقتی با او حرف میزدی. همیشه نگاهش به زمین بود. دربارانهای شدید و یکنفس شهر تشنه می مد بساطش را پهن میکرد تا محتاج نباشد. گوشه ای از پیاده رو. در گرمای کشنده ی اینجا باز هم می آمد. الان خیلی وقت است نمی بینمش، مدتی است دلنگرانم. خیلی زیاد. امیدوازم سلامت باشد. 

از مادر نپرسیدم چرا همیشه نگاهش رو به پایین است، مادر خودش قصه کرد: پسرش، دلبندش را بعد از انقلاب اعدام کردند. به مادر گفته بود بعد از پسرم نگاهم دنبال هیچکس نرفت... 

و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز!...
ما را در سایت و خاتمة الکآبهْ: برایِ «سینِ» عزیز! دنبال می کنید

برچسب : جُعِلْلتُ,فِداکَ, نویسنده : 3genesis0 بازدید : 72 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 5:02